در جستار پیش رو تلاش خواهم کرد مولفههای بنیادی گفتمان «ناسیونالیسم آریایی» در ایران معاصر را بررسی کرده و به چالش کشم. آرزوها، حسرت ها، عشق ها و نفرت های ناسیونالیست های آریایی را میتوان به درجاتی متفاوت در خطابهای که میرزا آقاخان کرمانی حدود یک سده پیش در «سه مکتوب» خطاب به ایران سروده، مشاهده کرد. بنابراین، خطابۀ مذکور را نقطۀ عزیمت این جستار قرار خواهم داد:
«ای ایرانِ گُوان شوکت: زمانی وسعت مرز و بوم تو به جایی میرسید که از کران تا به کرانش را خورشید در یک روز نمیپیمود. در آن دوران پادشاهان تو به پیمان فرهنگ عمل میکردند و تو در فردوس اِرَم به بزرگواری و آسایش روزگار میگذراندی و از بخششهای یزدانی بهرهیاب بودی.
قوانین پادشاهی و آئین مملکتداری پارسیان بسیار بود، در امور مجلس مشورت تشکیل میدادند و قانونِ کنکاش بنیادی قوی داشت. ایرانیان در دانش و آداب و اخلاق و فضیلت بر همه ملل سروری داشتند، علوم هندسه و جغرافیا و هیئت و سیاستِ مُدُن و نظامِ لشکری و کشوری و دادگستریِ آن شهره آفاق بود. مالیات مملکتی قواعد معین و عادلانه داشت، و در هر کجا کارگزاران و کارآگاهان بودند که حقایق و احوال مردم را به دربار شاه میرساندند.
پادشاه را با آنکه اقتدارِ فراوان بود از احکامِ فرهنگ و داد انحراف نمیجست. زورمندان را توان تعدی به زیردستان نبود، و کشتن آدم از قدرت حکام خارج بود، حتی پادشاه نیز از حکمِ قتل عار و ننگ داشت و خونریزی را اسباب بدنامی و نامبارکی میشمرد، و قطع اعضاء و مُثله معمول نبود.
در درگاهِ شهریاران همیشه دانایان و دانشمندان بودند و در خیرخواهیِ ملت و ترقیِ کشور به آزادی سخن میگفتند. مردم از جان و مالِ خود در امان بودند و لشکریان یارای تعدی نداشتند. با شاهزادگان و اسیرانِ جنگی رفتارِ مردمی داشتند، زنان با مردان شریکِ زندگی بودند و آزاد و دلشاد در سفر و شکار با هم بِسَر میبردند. کسانی که در خدمتِ دیوان جوانی را به پیری رسانده بودند روزی و مقرری داشتند.
در هر شهری بیمارخانه بود که تنگدستان و بیکسان را معالجه می کردند. تجارت و صنعت و زراعت ترقیِ شایان یافته بود، گدا و فقیر در کوچه و بازار نبود و مفتخوارگی را ننگ میدانستند» (نگاه کنید به فریدون آدمیت، اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی، ۱۳۵۷، ۲۸۲).
«حیف از تو و افسوس بر تو ای ایرانِ گوان: چه شد آن قدرت آسمانی، کجا رفت آن آئین و خوی بزرگواری، و چه جاست آن عصر کامرانی؟ یک مشت تازی لخت و برهنه، وحشی و گرسنه، دزد و شُتُرچِران، سیاه و زرد و لاغرمیان، موشخوارانِ بیخانمان، منزلگزینان زیرِ خارِ مغیلان، شریر و بیادب و خونخوار مثل حیوان بل پست تر از آن بر کاروان هستیِ تو تاختند.
دانشوران جهان معتقدند که ایران قافلهِ تمدنی بود که ناگاه گرفتار ایلغار تازیان گردید، و سرمایه و کالایشان را ربودند. لعنت بر کسانی که دولتی به آن بزرگی و مدنیتی به آن فراخی را که روشنیبخش گیتی بود تسلیم راهزنان بیابان کردند و دل خویش را به موهومات خرسند ساختند تا به سعادت دو جهان نائل گردند. از نسیه که خبر نداریم «حرفی است که سعدِ وقاص و یک جمعِ نسناس» به توهم گفتهاند. از نقد همین قدر بگوییم که با سوختن آثار علم و حکمت و فنون آتش به دانش آفاق زدند و به جای نوشتههای بزرگمهر حکیم و جاماسب بیداردل و مزدک فرزانه اوراقی «بِهَم ریخته و بی سر و ته» بدست مردم دادند که یک جمله آن را هیچ عجمی نمیفهمد؛ «آئین پاک و روشن، و شرف تابناک» ایران را «به اساس دروغ، و بنیاد ظلم، و دین موهوم، و خدای مجهول و پیغمبر اُمی» تبدیل ساختند. و «ریشِ ایرانیگری و بیخ درخت بزرگواری و کیانیگری» را از خاک ایران برکندند و بر باد دادند» (همان، ۲۸۳-۲۸۴).
با توجه به متن بالا، میبینیم که در نفیِ امروزِ بی-فروغ، ناسیونالیسم آریایی – که نسخۀ ایرانیِ «ناسیونالیسم رومانتیک» در اروپاست – گذشتهای «طلایی» را طلب میکند که بیش از آنکه مبتنی بر تاریخ باشد، ریشه در اسطوره و افسانه دارد؛ اسطوره و افسانهای که خود لزوما «باستانی» نیست، بلکه در برهههای متفاوت به دلایل مختلف از مجموعهِ ای از عناصر تاریخی و غیرتاریخی، برساخته (constructed) و سپس به «گفتمان غالب» تبدیل شده است. پس گفتمان ناسیونالیسم آریایی سر در آبشخور سرخوردگیهای اجتماعیِ معاصر دارد: در «بی-هویتیِ» حال، این «هویتِ» گذشته است که محبوبیتی «بتواره» (fetishistic) می یابد.
به نظر ناسیونالیست های آریایی، این هویت کاملا «یکدست» است و هیچگاه تغییر نکرده است. هر جا هم که خللی در آن پدید آمده ، کار «عناصر خارجی» بوده است.
بنابراین، گفتمان ناسیونالیسم آریایی، دقیقا به علت «دید اسطورهایِ» باستانی و «سیاه-و-سفید-پنداری» و «برونگرایی» اش، دیدی «دوگانهگرا»ست که از لحاظ معرفتی در دو جهت متضاد عمل میکند: «خود» را «ایجاب» میکند و «دیگری» را «سلب»؛ «خود» را تکریم میکند و «دیگری» را تحقیر؛ تمام کمبودها و بدبختیهای «خود» را به «دیگری» فرامی فکند – دیگری ای که معمولا نه واقعی بلکه برساخته است؛ گروه یا گروههایی دیگر را در برابر «پاکی»، «حقانیت»، و «خوبی» خود، به «ناپاکی»، «ناحقی»، و «بدی» متهم میکند و از آنها تقاص میخواهد. خاستگاه «ایرانی و انیرانی» همین جاست.
چون ناسیونالیسم آریایی، گفتمانی «توطئهاندیش» نیز هست، بنابراین همیشه در پی یافتن دشمن است. اگر دشمن وجودِ خارجی هم نداشته باشد – که در خصوص ایران البته وجودِ خارجی هم داشته – ناسیونالیسم آریایی باید برای بقای خود آن را اختراع کند. به یاد آورید ۱۹۸۴ جورج اوروِل را که در آن وجود دشمن دائمی – در قالبِ دو قطبِ «اوراسیه» و «شرقآسیه» – برای حفظ وضعیت بحرانی و تکیۀ زدن بر اریکۀ قدرت ضروری است.
گفتمان ناسیونالیسم آریایی علاوه بر بیگانه ستیزی در خارج، در داخل هم اقتدارگرا، طبقهسالار، و استبدادی است زیرا چنین می پندارد که گروهی از مردم بر دیگران برتری ذاتی دارند. دقیقا به همین دلیل است که اکثر ناسیونالیست های آریایی به درجات مختلف به سلطنتطلبی و جمهوریستیزی گرایش دارند. اصولا هدف کنت دوگوبینوی فرانسوی از طرح نظریۀ «نژاد برتر آریایی» همین بوده است. به این ترتیب، گفتمان ناسیونالیسم آریایی از بیخ و بُن، دشمن دموکراسی است.
چون ناسیونالیسم آریایی گفتمانی است که «اصالتِ تغییر» را نمیپذیرد و در عوض بر «اصالتِ اصالت» تاکید میکند، گفتمانی «ذاتگرا» و در نتیجه «بنیادگرا»ست. به دلیل این ذاتگرایی و بنیادگرایی، و به رغم ادعای «تاریخمندی» و «تاریخ-آگاهی»، این گفتمان اصولا با تاریخ – چنان که بوده و هست – ستیز دارد و با رویکردی «زمان پریشانه» (anachronistic)، تنها خوانشی گزینشی از تاریخ را ارائه می کند. یکی از بارزترین جلوه های این رویکرد زمان پریشانه این است که «منشور کوروش» را «اولین منشور حقوق بشر» در تاریخ جهان برمی شمارد. چنین خوانشی چشم بر این حقیقت میبندد که «حقوق بشر» مفهومی مدرن است که تنها دو سه قرن از پیدایش آن در اروپا و آمریکا می گذرد و هیچ ربطی به ایران باستان و جامعۀ طبقاتیاش ندارد. شاهد این مدعا کتیبۀ داریوش در کاخ آپادانای شوش است که بخش ابتداییاش به بیان جامع اصل و نسب او اختصاص دارد تا برتری او بر دیگر رقبا و بقیۀ مردم را اثبات کند. البته در برههای از تاریخ معاصر، اسلامگرایانِ متمایل به چپ و برخی از چپها نیز با خوانشی زمان پریشانه، امام علی را «اولین کمونیست دنیا» میدانستند.
ذاتگرایی و تاریخگریزی گفتمان ناسیونالیسم آریایی ناشی از آن است که در واقع، گفتمانی «مابعدالطبیعی» است که در «آسمان» ریشه دارد. به عبارت دقیقتر، این گفتمان تا آنجایی زمینی است که بتواند از تاریخ برای اثبات ادعای خود بهره بگیرد، اما اگر عرصه را تنگ ببیند دست به دامن آسمان می شود. «قدرت آسمانی» و «آئین پاک و روشن و شرف تابناکِ» مردمان آریایی – که در انتزاعی بودن دست کمی از «روح زمانۀ» هگل و «عالمِ مُثُلِ» افلاطون ندارد –نمونهای از همین رویکرد مابعدالطبیعی به تاریخ است که میخواهد خود را به جای تاریخ جا بزند.
از این رو، ناسیونالیسم همریشۀ مذهب است. در ایران، ناسیونالیسم آریایی همریشۀ اسلام ایدئولوژیک است (البته با توجه به توالی زمانی، بهترست بگوییم که اسلام ایدئولوژیک همریشۀ ناسیونالیسم آریایی است).
هر دوی این گفتمان ها بنیادگرا هستند و برای توجیه مشروعیت خود به «سنت«، سنت باستانی و سنت مذهبی، متوسل می شوند. هر دو میخواهند انسان، جامعه و ساز و کارهای آن را بر اساس سنتی نیمه-تاریخی/نیمه-اسطورهای تعریف و تنظیم کنند که از پس به ازل و از پیش به ابد میرسد. با وجود این، این سنت خود نه «قدیم» بلکه «حادث» است، اما قرار است «اصالت» دیروز را نمایندگی کند و هویت جمعی امروز را فراهم آورد. پدیدۀ «اسلام ناب محمدی» دقیقا محصول همین طرز تفکر است.
به همین دلیل، هر دوی این گفتمانها «اصالتگرا» هستند. هیچ یک نمیپذیرد که فرهنگ تغییر میکند، و اصولا «تغییر» تنها اصلِ «پایدار» در جهان است. تنها در چنین شرایطی است که یک گفتمان تداوم مییابد، وگرنه در بلندمدت، در اثر نفی مداوم «دیگری» در تلاش برای «خالص» نگاه داشتن خود، هر گفتمانی افول می یابد، و این امری است که در مورد گفتمان پهلوی و جمهوری اسلامی مصداق دارد.
این گفتمان ها گفتمان «اکتشاف» هستند، و نه گفتمان «اختراع»: همواره به دنبال گمگشتههای زیرخاکی هستند تا آنها را کنار دیگر اجناس در «موزۀ اصالت» به نمایش گذارند و به این طریق، به «ریشۀ» عمیق خویش بنازند. هر اختراعی در این گفتمان ها معمولا در خدمت اکتشاف است: امروز چیزی را برمیسازند تا بگویند که از ازل چنین بوده است.
به دلیل همین ماهیت ایستا و «لَخت» (inertic) خود که نیرو و زحمت زیادی را برای خلاقیت و زایشِ اندیشه نمی طلبد، ناسیونالیسم آریایی و اسلام ایدئولوژیک هر دو راههای آسانی برای ایجاد همذاتپنداری و در نتیجه هویتسازی جمعی به شمار می روند. هر دو الگوهای جذابِ از-پیش-آماده ای را به مردم عرضه میکنند که فقط باید از آنها «تقلید» کرد. الگوی یکی کوروش کبیر است و الگوی دیگری علی امیرالمومنین.
هرچند در هر دو گفتمان، تشبّه کامل به کوروش و امیرالمومنین معصیت به شمار می رود، اما باید تا آنجا که میتوان خود را در قالب آنها ریخت و به شکل آنها درآورد؛ باید تمام عمر را به تقلید از آنها اختصاص داد و از «کژروی» از مسیر آنها به شدت پرهیز کرد. به همین دلیل، این دو گفتمان معمولا ملجأ و مأوای «ناپُرسنده»ترین افراد جامعه هستند. این الگوهای حاضر و آماده، در عین حال که در «زمانِ لازمان» وجود دارند، میتوانند در روزگار ما و در قالب برخی از معاصرانِ ما هم حلول کنند. برای مثال، «شاهنشاه آریامهر» به «کوروش ثانی» و «رهبر کبیر انقلاب» به «علیِ زمانه» و «نایب برحق امام عصر» بدل می شوند و «روحِ زمانۀ» هگلی در آنها حلول میکند.