مدرسه ای به زبان مرکزنشینان
روزی که برای اولین بار به مدرسه رفتم راهیچگاه فراموش نمی کنم. روزی قشنگ ودردناک! صبح زود به همراه برادر بزرگترم شاد وخندان صبحانه خوردم وراهی مدرسه شدیم. ازدر که وارد شدم همه چیز عوض شد. ناظم مدرسه خط کش به دست به استقبال ماآمد وبازبانی که من نمی فهمیدم سخن گفت. من پشت برادرم پناه گرفتم. زنگ خورد وبرادرم مرا درصف کلاس اولی ها بی پناه رها کرد ورفت. مدتی طولانی درصف ایستادم ومسئولان مدرسه یکی پس از دیگری برای ...
ادامه مطلب ‹